ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ ثانيه 

چشم وا کن احد آيينهء عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آنکه انگيزه اش از جنگ غنيمت باشد

با خبر نيست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بيداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگويم که غنيمت رکب دشمن بود

داد و بيداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذاريد پيمبر تنهاست

يک به يک در ملاء عام و نهاني رفتند

همه دنبال فلاني و فلاني رفتند

همه رفتند غمي نيست علي مي ماند

جاي سالم به تنش نيست ولي مي ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ?در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسي مي ماند

جگر حمزه اگر داشت کسي مي ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچناني که علي از احد آمد بيرون

مي رود قصهء ما سوي سرانجام آرام

دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

مي رسد قصه به آنجا که علي دل تنگ است

مي فروشد زرهي را که رفيق جنگ است

چه نيازي دگر اين مرد به جوشن دارد

وان يکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذين شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رايحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسي به تغزل آمد

مي رود قصهء ما سوي سرانجام آرام

دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

مي رسد قصه به آنجا که جهان زيبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آينه با آينه بالا مي رفت

دست در دست خودش يک تنه بالا مي رفت

تا که از غار حرا بعثت ديگر آرد

پيش چشم همه از دامنه بالا مي رفت

تا شهادت بدهد عشق ولي الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا مي رفت

پيش چشم همه دست پسر بنت اسد

بين دست پسر آمنه بالا مي رفت

گفت: اينبار به پايان سفر مي گويم

" بارها گفته ام و بار دگر مي گويم"

راز خلقت همه پنهان شده در عين علي است

کهکشان ها نخي از وصلهء نعلين علي است

واژه در واژه شنيدند صدارا اما...

گفتني ها همگي گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهميد و خودش را به نفهميدن زد

مي رود قصهء ما سوي سرانجام آرام

دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

شهر اينبار کمر بسته به انکار علي

ريسمان هم گره انداخته در کار علي

بگذاريد نگويم که احد مي لرزد

در و ديوار ازين قصه به خود مي لرزد

مي رود قصهء ما سوي سرانجام آرام

دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام

مي نويسم که "شب تار سحر مي گردد"

يک نفر مانده ازين قوم که برمي گردد

پاسخ

مي نويسم که "شب تار سحر مي گردد"يک نفر مانده ازين قوم که برمي گردد